سخن روز
نبوغ چیزی نیست جز استعدادی خوب برای صبر
حکایت
در روزگار پیشین صیادی بود، هر روز برون آمدی و مرغان را بگرفتی و بکشتی.
روزی سرمایی عظیم بود، به صحرا رفته بود و مرغان را بگرفته بود و پر و بال ایشان را میکند... از غایت سرما آب از چشم او میدوید.
یکی از مرغان گفت: بیچاره مردی حليم است و رحیمدل، بر ما میگرید.
دیگری گفت:
در گریهی چشمش منگر، در فعل دستش نگر!
جوامعالحکایات
روزی سرمایی عظیم بود، به صحرا رفته بود و مرغان را بگرفته بود و پر و بال ایشان را میکند... از غایت سرما آب از چشم او میدوید.
یکی از مرغان گفت: بیچاره مردی حليم است و رحیمدل، بر ما میگرید.
دیگری گفت:
در گریهی چشمش منگر، در فعل دستش نگر!
جوامعالحکایات