سخن روز
آن عشق که در پرده بماند به چه ارزد/ عشق است و همین لذت اظهار و دگر هیچ
چه تاثیرگذار!
بارها و بارها خوانده ام و بازهم تاثیرگذار است ...
آورده اند که روزى یکى از بزرگان به سفر حج مى رفت. نامش عبدالجبار بود و هزار دینار طلا در کمر داشت...
چون به کوفه رسید، قافله دو سه روزى از حرکت باز ایستاد.
عبدالجبار براى تفرج و سیاحت، گرد محله هاى کوفه بر آمد. از قضا به خرابهاى رسید.
زنى را دید که در خرابه مىگردد و چیزى مىجوید. در گوشه مرغک مردارى افتاده بود، آن را به زیر لباس کشید و رفت...!
عبدالجبار با خود گفت، بىگمان این زن نیازمند است و نیاز خود را پنهان مىدارد. در پى زن رفت تا از حالش آگاه گردد.
چون زن به خانه رسید، کودکان دور او را گرفتند که اى مادر! براى ما چه آوردهاى که از گرسنگى هلاک شدیم !
مادر گفت، عزیزان من! غم مخورید که مرغکى آوردهام و هم اکنون آن را برایتان بریان مىکنم .
عبدالجبار که این را شنید، گریست و از همسایگان احوال وى را باز پرسید.
گفتند، سیدهاى است زن عبدالله بن زیاد علوى، که شوهرش را حجاج ملعون کشته است. او کودکان یتیم دارد و بزرگوارى خاندان رسالت نمى گذارد که از کسى چیزى طلب کند.
عبدالجبار با خود گفت، اگر حج مىخواهى، این جاست. بى درنگ آن هزار دینار را از میان باز و به زن داد و آن سال در کوفه ماند و به سقایى مشغول شد...
هنگامى که حاجیان از مکه بازگشتند، وى به پیشواز آنها رفت. مردى در پیش قافله بر شترى نشسته بود و مىآمد.
چون چشمش بر عبدالجبار افتاد، خود را از شتر به زیر انداخت گفت، اى جوانمرد !از آن روزى که در سرزمین عرفات، ده هزار دینار به من وام داده اى، تو را مى جویم. اکنون بیا و ده هزار دینارت را بستان !
عبدالجبار، دینارها را گرفت و حیران ماند و خواست که از آن شخص حقیقت حال را بپرسد که وى به میان جمعیت رفت و از نظرش ناپدید شد.
در این هنگام آوازى شنید که:
اى عبدالجبار! هزار دینارت را ده هزار دادیم و فرشته اى به صورت تو آفریدیم که برایت حج گزارد و تا زنده باشى، هر سال حجى در پرونده عملت مىنویسیم، تا بدانى که هیچ نیکوکارى بر درگاه ما تباه نمى گردد.
قرآن کریم :
ان الله لایضیع عمل عامل منکم من ذکر او انثی
خداوند عمل هیچ کدام از شما از زن و مرد را ضایع نمیگرداند.
اگر این را باور کنیم راه های زیادی برای تقرب وجود دارد
آورده اند که روزى یکى از بزرگان به سفر حج مى رفت. نامش عبدالجبار بود و هزار دینار طلا در کمر داشت...
چون به کوفه رسید، قافله دو سه روزى از حرکت باز ایستاد.
عبدالجبار براى تفرج و سیاحت، گرد محله هاى کوفه بر آمد. از قضا به خرابهاى رسید.
زنى را دید که در خرابه مىگردد و چیزى مىجوید. در گوشه مرغک مردارى افتاده بود، آن را به زیر لباس کشید و رفت...!
عبدالجبار با خود گفت، بىگمان این زن نیازمند است و نیاز خود را پنهان مىدارد. در پى زن رفت تا از حالش آگاه گردد.
چون زن به خانه رسید، کودکان دور او را گرفتند که اى مادر! براى ما چه آوردهاى که از گرسنگى هلاک شدیم !
مادر گفت، عزیزان من! غم مخورید که مرغکى آوردهام و هم اکنون آن را برایتان بریان مىکنم .
عبدالجبار که این را شنید، گریست و از همسایگان احوال وى را باز پرسید.
گفتند، سیدهاى است زن عبدالله بن زیاد علوى، که شوهرش را حجاج ملعون کشته است. او کودکان یتیم دارد و بزرگوارى خاندان رسالت نمى گذارد که از کسى چیزى طلب کند.
عبدالجبار با خود گفت، اگر حج مىخواهى، این جاست. بى درنگ آن هزار دینار را از میان باز و به زن داد و آن سال در کوفه ماند و به سقایى مشغول شد...
هنگامى که حاجیان از مکه بازگشتند، وى به پیشواز آنها رفت. مردى در پیش قافله بر شترى نشسته بود و مىآمد.
چون چشمش بر عبدالجبار افتاد، خود را از شتر به زیر انداخت گفت، اى جوانمرد !از آن روزى که در سرزمین عرفات، ده هزار دینار به من وام داده اى، تو را مى جویم. اکنون بیا و ده هزار دینارت را بستان !
عبدالجبار، دینارها را گرفت و حیران ماند و خواست که از آن شخص حقیقت حال را بپرسد که وى به میان جمعیت رفت و از نظرش ناپدید شد.
در این هنگام آوازى شنید که:
اى عبدالجبار! هزار دینارت را ده هزار دادیم و فرشته اى به صورت تو آفریدیم که برایت حج گزارد و تا زنده باشى، هر سال حجى در پرونده عملت مىنویسیم، تا بدانى که هیچ نیکوکارى بر درگاه ما تباه نمى گردد.
قرآن کریم :
ان الله لایضیع عمل عامل منکم من ذکر او انثی
خداوند عمل هیچ کدام از شما از زن و مرد را ضایع نمیگرداند.
اگر این را باور کنیم راه های زیادی برای تقرب وجود دارد