سخن روز
جانا به نگاهی، ز جهان بی خبرم کن
با خشونت هرگز
تقديم به تمامي معلمان واقعي
الَّذِينَ يُنفِقُونَ فِي السَّرَّاء وَالضَّرَّاء وَالْكَاظِمِينَ الْغَيْظَ وَالْعَافِينَ عَنِ النَّاسِ وَاللّهُ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ
﴿آل عمران ۱۳۴﴾
سخت آشفته و غمگین بودم…
به خودم میگفتم:
بچه ها تنبل و بد اخلاقند
دست کم میگیرند
درس و مشق خود را …
باید امروز یکی را بزنم،
اخم کنم و نخندم اصلا
تا بترسند از من
و حسابی ببرند…
خط کشی آوردم،
درهوا چرخاندم...
چشم ها در پی چوب،
هرطرف می غلطید
مشقها را بگذارید جلو،
زود، معطل نکنید!
اولی کامل بود،
دومی بدخط بود
بر سرش داد زدم...
سومی میلرزید...
خوب، گیر آوردم !!!
صید در دام افتاد
و به چنگ آمد زود...
دفتر مشق حسن گم شده بود
این طرف،
آن طرف، نیمکتش را میگشت
تو کجایی بچه؟؟؟
بله آقا، اینجا
همچنان میلرزید...
" پاک تنبل شدهای بچه بد"
"به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند"
" ما نوشتیم آقا "
بازکن دستت را...
خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم
او تقلا میکرد
چون نگاهش کردم
همچنان می گریید...
مثل شخصی آرام،
بی خروش و ناله
ناگهان حمدالله،
درکنارم خم شد
زیر یک میز، کنار دیوار،
دفتری پیدا کرد...
گفت : آقا ایناهاش،
دفتر مشق حسن
چون نگاهش کردم،
عالی و خوش خط بود
غرق در شرم و خجالت گشتم
جای آن چوب ستم، بردلم آتش زده بود
سرخی گونه او، به کبودی گروید ...
صبح فردا دیدم
که حسن با پدرش، و یکی مرد دگر
سوی من می آیند...
خجل و دل نگران،
منتظر ماندم من
تا که حرفی بزنند شکوهای یا گلهای،
یا که دعوا شاید
سخت در اندیشهی آنان بودم
پدرش بعدِ سلام،
گفت : لطفی بکنید،
و حسن را بسپارید به ما "
گفتمش، چی شده آقا رحمان ؟؟؟
گفت: این خنگ خدا
وقتی از مدرسه برمی گشته
به زمین افتاده
بچهی سر به هوا،
یا که دعوا کرده
قصهای ساخته است
زیر ابرو و کنار چشمش،
متورم شده است
درد سختی دارد،
میبریمش دکتر
با اجازه آقا...
چشمم افتاد به چشم کودک...
غرق اندوه و تأثر گشتم
منِ شرمنده معلم بودم
لیک آن کودک خرد و کوچک
این چنین درس بزرگی می داد
بی کتاب ودفتر ….
من چه کوچک بودم
او چه اندازه بزرگ
به پدرش نیز نگفت
آنچه من از سرخشم، به سرش آوردم
نه به دل تصمیمی
نه به لب دستوری
نه کنم تنبیهی
***
یا چرا اصلا من
عصبانی باشم
با محبت شاید،
گرهی بگشایم
با خشونت هرگز...
با خشونت هرگز...
با خشونت هرگز...
ارسالي يكي از دوستان عزيز
الَّذِينَ يُنفِقُونَ فِي السَّرَّاء وَالضَّرَّاء وَالْكَاظِمِينَ الْغَيْظَ وَالْعَافِينَ عَنِ النَّاسِ وَاللّهُ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ
﴿آل عمران ۱۳۴﴾
سخت آشفته و غمگین بودم…
به خودم میگفتم:
بچه ها تنبل و بد اخلاقند
دست کم میگیرند
درس و مشق خود را …
باید امروز یکی را بزنم،
اخم کنم و نخندم اصلا
تا بترسند از من
و حسابی ببرند…
خط کشی آوردم،
درهوا چرخاندم...
چشم ها در پی چوب،
هرطرف می غلطید
مشقها را بگذارید جلو،
زود، معطل نکنید!
اولی کامل بود،
دومی بدخط بود
بر سرش داد زدم...
سومی میلرزید...
خوب، گیر آوردم !!!
صید در دام افتاد
و به چنگ آمد زود...
دفتر مشق حسن گم شده بود
این طرف،
آن طرف، نیمکتش را میگشت
تو کجایی بچه؟؟؟
بله آقا، اینجا
همچنان میلرزید...
" پاک تنبل شدهای بچه بد"
"به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند"
" ما نوشتیم آقا "
بازکن دستت را...
خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم
او تقلا میکرد
چون نگاهش کردم
ناله سختیکرد...
گوشه ی صورت او قرمز شد
هق هقی کرد و سپس ساکت شد...همچنان می گریید...
مثل شخصی آرام،
بی خروش و ناله
ناگهان حمدالله،
درکنارم خم شد
زیر یک میز، کنار دیوار،
دفتری پیدا کرد...
گفت : آقا ایناهاش،
دفتر مشق حسن
چون نگاهش کردم،
عالی و خوش خط بود
غرق در شرم و خجالت گشتم
جای آن چوب ستم، بردلم آتش زده بود
سرخی گونه او، به کبودی گروید ...
صبح فردا دیدم
که حسن با پدرش، و یکی مرد دگر
سوی من می آیند...
خجل و دل نگران،
منتظر ماندم من
تا که حرفی بزنند شکوهای یا گلهای،
یا که دعوا شاید
سخت در اندیشهی آنان بودم
پدرش بعدِ سلام،
گفت : لطفی بکنید،
و حسن را بسپارید به ما "
گفتمش، چی شده آقا رحمان ؟؟؟
گفت: این خنگ خدا
وقتی از مدرسه برمی گشته
به زمین افتاده
بچهی سر به هوا،
یا که دعوا کرده
قصهای ساخته است
زیر ابرو و کنار چشمش،
متورم شده است
درد سختی دارد،
میبریمش دکتر
با اجازه آقا...
چشمم افتاد به چشم کودک...
غرق اندوه و تأثر گشتم
منِ شرمنده معلم بودم
لیک آن کودک خرد و کوچک
این چنین درس بزرگی می داد
بی کتاب ودفتر ….
من چه کوچک بودم
او چه اندازه بزرگ
به پدرش نیز نگفت
آنچه من از سرخشم، به سرش آوردم
عیب کار ازخود من بود
و نمیدانستم
من از آن روز معلم شده ام ….
او به من یاد بداد
درس زیبایی را...
که به هنگامه ی خشم نه به دل تصمیمی
نه به لب دستوری
نه کنم تنبیهی
***
یا چرا اصلا من
عصبانی باشم
با محبت شاید،
گرهی بگشایم
با خشونت هرگز...
با خشونت هرگز...
با خشونت هرگز...
ارسالي يكي از دوستان عزيز